در تاریکی زندگی میکرد، پشت سرش حرف و حدیث بود که عروس جنها شده، برای همین نمیتواند از اتاق تاریکش بیرون بیاید، پنجره را بسته بود، و در را قفل کرده بود، شبها وقتی همه جا تاریک بود و ماه در آسمان نبود، یا زمانی که ابرها صورت ماه را پوشانده بودند، از خلوتش بیرون میآمد، در حمامی که سالها بود به عنوان انباری از آن استفاده شده بود، و حالا باز هم به خاطر او تبدیل به حمام شده بود، دوش میگرفت. انگار دوست داشت نابینا باشد، گاهی که مجبور میشد کمی روشنایی را تحمل کند، چشمهایش را با روسری میبست.
مادرش، مریم خانم، هر کاری لازم بود انجام داده بود، از دکتر و دوا گرفته تا رمال و دعا نویس، هیچکس هم به او نگفته بود که چه اتفاقی افتاده و چرا دختر بیستویک سالهی خوشگل و باسوادش که معلم مدرسه شده، بعد از پایان امتحانات دانشآموزانش، بدون آنکه، نمرههایشان را بدهد، یکراست به اتاق توی حیاط پناه آورده و دیگر از آن بیرون نیامده، هر بار هم با کمک برادرش خواسته بودند او را به دکتر ببرند جز با روسری که به چشمانش بسته شده بود، پایش را از در اتاق بیرون نگذاشته بود. حتی یک بار گفته بود که کاش میشد، چشمهایش را از کاسه بیرون بیاورد تا چیزی نبیند. اما نگفته بود، منظورش از دیدن «چیزی» دقیقا چیست.
آیسودا و آیدین همراه مادرشان در شهر کوچکی در شمال زندگی میکردند، آیدین مغازهی کفاشی پدرش را به ارث برده بود و اداره میکرد، جعفر آقا و مریم خانم دو سال بعد از ازدواجشان، از تبریز به گیلان کوچ کرده بودند، دلیلش هم این بود که مریم خانم باردار نمیشد، و جعفر آقا که عاشق همسرش بود نمیتوانست غصه خوردنش را ببیند چون فک و فامیل مدام به او زخمزبان میزدند، برای همین بار و بندیلشان را جمع کرده بودند و آمده بودند شمال. جعفر آقا مغازهی کوچکی خریده بود و کفاشی میکرد، و کمکم تولیدی کوچک کفشهای دستدوزش را راه انداخت، توانستند خانهای بخرند و کمی بعد خدا آیدین را به آنها داد و پنج سال بعد هم آیسودا به زندگیشان پا گذاشت، اوایل خیلی مریض بود، زردی داشت و دکترها از او قطع امید کرده بودند اما از بس مریم خانم گریه و زاری کرد و به درخت بید بالای تپه دخیل بست، آیسودا معجزهوار سلامتیاش را به دست آورده بود. همه چیز خوب بود تا اینکه جعفر آقا دو سال پیش خوابید و بیدار نشد، اینطور بود که آیدین که وردست پدر بود نانآور خانه شد، آیسودا که دانشسرای تربیت معلم میرفت، حالا معلم شده بود و خانواده تازه توانسته بودند بعد از رفتن پدر روی پای خود بایستند که این اتفاق افتاده بود.
آیسودا، شبها بیدار بود و روزها میخوابید، شایع شده بود که خونآشام شده، برای همین پوستش در آفتاب میسوزد، اما وقتی یکی دو بار در روز از خانه بیرون آمده بود و با چشمبند به همراه برادرش به دکتر رفته بود تبوتاب این شایعه خوابیده بود، یکی از همسایهها میگفت شاید پسری عاشقش بوده و چون آیسودا به این عشق جواب رد داده، طلسمی برایش گذاشته باشد که گوشهنشین بشود، رمال هم گفته بود که سنگینی دارد، اما طلسم نشده، معنی این دو تا با هم فرق میکرد، سنگینی یعنی چیزی همراه اوست، مثل همزادی که نمیگذارد آسوده بماند، دعای دفع همزاد هم گرفته بودند، اما فایده نداشت. آی سودا سه ماه بود که از اتاق بیرون نمیآمد و حتی زیاد حرف نمیزد، به سؤالات دکتر و رمال و مادر و برادرش هم جواب نمیداد و مدام میگفت که تنهایش بگذارند.
پاییز که شروع شد و به سر کار برنگشت، مرخصی اجباریاش هم تمام شد، حالا دیگر شغلش را هم از دست داده بود اما هیچ تلاشی برای بهبود حالش نمیکرد، دستکم دیگران این را میگفتند.
مریم خانم واقعا مطمئن شده بود که دخترش عروس جنها شده، شبها گاهی پشت پنجرهی اتاق دخترش مینشست و به بخت بد خودش لعنت میفرستاد و گریه میکرد.
یک شب، که آدین و مادرش در خانه خواب بودند، صدایی شنیدند، آیدین وحشتزده از خواب پرید: «مامان تو هم شنیدی؟»
مریم خانم دستش را روی قلبش گذاشت و با چشمانی وحشتزده گفت: «آره، انگار صدای فریاد بود.»
بعد دوان دوان از پلههای حیاط پایین رفتند تا پشت در اتاق آیسودا رسیدند، صدا از داخل اتاق میآمد، مثل خرخر جانوری وحشی اما انگار صدای آیسوا بود، صدایی که تغییر کرده بود.
«آیسودا، در رو باز کن.» آیدین با فریاد این جمله را گفت.
مریم خانم پشت پنجره ایستاده بود و سعی میکرد داخل اتاق را ببیند، اما پرده کشیده شده بود و تاریکی مطلق نمیگذاشت چیزی معلوم شود.
آیدین چراغقوهی موبایلش را روشن کرد و سعی کرد از درز باریک بین پردهها نوری به داخل بیندازد تا بتواند چیزی ببیند. اما از آن باریکه، چیزی پیدا نبود.
صدای خرخر قطع شده بود. چند دقیقه بعد آیسودا گفت: «چکارم دارین؟ برین لطفا! خودم حلش میکنم.»
مریم خانم پشت در اتاق نشست و بلند بلند شروع به گریه کرد. آیدین سرش را بین دو دستش گرفته بود و از اینکه خواهر کوچکترش را اینطور میدید، دردی در سینهاش میپیچید.
صدای آیسودا آمرانه بود، برای همین بی هیچ حرفی دست مادرش را گرفت و با زحمت او را به سمت خانه برد. سعی کرد به آیسودا اعتماد کند، چون کاری از دستش برنمیآمد.
آدمها همینطور هستند وقتی کاری از دستشان برنیاید، تصمیم میگیرند بگذارند هر چیزی همان طور که باید پیش برود، آیسودا هم مادر و برادرش را به این نقطه رسانده بود.
مریم خانم به آیدین گفت که خانم همسایه میگوید این کار جنگیر است و هیچ کسی جز احمدعلی خان جنگیر نمیتواند این مشکل را حل کند.
آیدین که اهل خرافات نبود، نگاهی به چشمان اشکآلود مادرش کرد و گفت: «میگی چکار کنیم؟»
مریم با هقهق گفت: «تو رو روح آقات نذار بچهم تلف شه، بیا بریم پیش جنگیر.»
آیدین نفس عمیقی کشید و گفت: «فرضا که بریم، مگه میتونیم ببریمش؟ میاد مگه؟ این حتی در رو وا نمیکنه، تو خودت به زور بهش غذا میدی. انگار مرتاض شده، حتی درست آب و غذا هم نمیخوره…»
«دورت بگردم، خودمون میریم، بعد من این دو تا النگو رو میدم بهش دست و پاش رو میبوسم میارمش بالای سر بچهم»
آیدین سرش را تکان داد، نمیدانست چه بگوید. به چشمان منتظر مادرش نگاهی انداخت و باشهی آرامی زیر لب گفت. مریم که امید تازهای گرفته بود، اشکهایش را پاک کرد و سعی کرد به این امید چنگ بزند.
فردا صبح زود مریم و آیدین برای دیدن جنگیر به شهر دیگری رفتند، صبحها آیسودا میخوابید بنابراین نگران نبودند که تنهایش بگذارند، مادر به توصیهی خانم همسایه کمی از موهای آی سودا که در شانه باقی مانده بود، یکی از لباسهایش و چند تایی از وسایل شخصیاش را برداشته بود، ماشین که حرکت کرد، مریم نفس راحتی کشید، انگار داشت به ماموریتی میرفت که حتما پایان خوشی داشت.
آیسودا گوشهی اتاق کز کرده بود، خوابش نمیبرد، استخوانهای لگنش بیرون زده بودند، فهمیده بود کسی خانه نیست، به تاریکی عادت کرده بود، حتی میتوانست به سبک تاریکی ببیند، همه چیز در تاریکترین شکل ممکن برایش دیدنی بود، مثلا میدانست چهارپایه کجای اتاق است، پرده چه رنگیست، به رنگها که فکر کرد، دلش گرفت، دلش برای رنگها تنگ شده بود، برای احساس خوبی که زیر آفتاب بودن به او میداد، برای دانشآموزانش که زنگ ورزش دنبال توپشان میدویدند و سایههایشان هم به دنبالشان میرفتند.
یاد سایه که افتاد، دلش لرزید، یاد آن روز شوم افتاد، بچهها آخرین امتحانشان را داده بودند و او هم برگههای امتحانی را جمع کرد و به مدیر مدرسه سپرد، مانتویش را مرتب کرد، دست و صورتش را شست و کیفش را روی دوشش انداخت با همکارانش خداحافظی کرد و از مدرسه بیرون زد، دلش میخواست پیادهروی کند، خرداد ماه بود و آفتاب گرم از وسط ابرها سرک میکشید، بوی خاک تازه، گلها به او حال خوبی میداد، درختان بید را میدید که نسیم میان شاخههایشان میپیچد و انگار به زمزمه چیزی میگفتند، از مدرسه تا خانه حدود بیست دقیقه راه بود اما آن روز دوست داشت از راه طولانیتری برود، تصمیم گرفت از بالای تپهی کوچکی که مردم شهر برایش افسانه ساخته بودند و کمتر از آنجا عبور می کردند، رد بشود، با خودش می گفت که من تحصیلکردهام و این چیزها نباید روی ذهن من تاثیر بگذارد، از بالای تپه عبور کرد، درخت بید بالای تپه را دید که قبلترها مردم به آن دخیل میبستند تا حاجت روا شوند اما حالا بعد از شایعاتی که راه افتاده بود که اینجا جن دارد کسی پایش را روی تپه نگذاشته بود، منشا شایعات هم معلوم نبود، اما او در اینجا هیچ چیز عجیبی نمیدید، چند قبر قدیمی که زمان اسم و رسم صاحبانش را پاک کرده بود، به رسم ادب و احترام سعی کرد پایش را روی قبرها نگذارد، مردم میگفتند هر کس از این قبرستان رد شود، نفرین میشود، برای همین کلی علف هرز در آنجا روییده بود و مثل یک مکان بکر به نظر میرسید، آفتاب وسط آسمان رسیده بود که آیسودا درست به نوک تپه رسید، دور و برش را نگاه کرد و انگار که فتح بزرگی انجام داده باشد، دور خودش چرخید. خورشید به تنش میخورد و درست مثل عقربهی ساعت سایهاش روی زمین قد کشیده بود و روی قبری که از چشمش پنهان مانده بود افتاد، به سمت قبر حرکت کرد سایهاش زودتر از او به قبر رسیده بود، نرسیده به قبر پا سست کرد و خواست برگردد، عقبگرد کرد، اما سایهاش با او همراه نمیشد، هر چقدر دور میشد سایه به قبر نزدیکتر میشد، ترسیده بود احساس میکرد چیزی از وجودش کنده شده و در سایه جا مانده، کفشهایش را درآورد و به دست گرفت، اما سایه خم نشده، فکر کرد که خواب میبیند، اما پرندهای از آسمان محکم جلوی پایش افتاد و مرد. بی آنکه به سایهاش نگاه کند شروع به دویدن کرد، از تپه پایین رفت و نفسزنان به خانه رسید. با اینکه آفتاب هنوز در آسمان بود، همه چیز ترسناک به نظرش میرسید، دیگر نه بوی گلها به مشامش میخورد نه قیمهپلوی مادر دلش را به ضعف می انداخت، کسی خانه نبود، دوش گرفت و بعد جلوی آینه رفت تا موهایش را شانه کند، در آینه تصویرش میلرزید، انگار داشت محو میشد، انگار کسی داشت او را میمکید و تمام میکرد.
از آینه فرار کرد و به حیاط رفت، سایهاش آن طرف حیاط ایستاده بود، چاقویی برداشته بود و داشت دستهای خودش را میبرید، به خودش نگاه کرد، در دستانش چیزی نبود، موهایش را بست، سایهاش روی زمین نشست، انگار هویت پیدا کرده بود، هر چه از او دور میشد سایه نزدیکتر میآمد، و به او چنگ میزد، سایه گردن خودش را فشار میداد، آیسودا احساس خفگی میکرد، ترسیده بود، سایهاش وحشی شده بود، درست مثل جانوری به جانش افتاده بود، دوان دوان به داخل اتاق توی حیاط رفت، اتاقی که از آن برای مهمان استفاده میکردند، در را بست و پردهها را کشید. سایه غیبش زده بود. نفس راحتی کشید.
از آن به بعد دیگر نتوانست از اتاق بیرون بیاید، با خودش فکر کرد اگر نوری نباشد، سایهای هم نیست، اینطور شاید از این کابوس رهایی پیدا کند، چند بار سعی کرده بود از زیر روسری که به چشمانش میبندد، سایهاش را ببیند اما هر بار حتی برای لحظهای سایه را دیده بود، احساس خفگی به او دست داده بود.
آیسودا پاهایش را بغل کرد و مثل جنینی که به شکم مادر برگردد، در خود مچاله شد، احساس کرد دیگر نمیتواند ادامه دهد، فکر میکرد دارد کوتاه میشود، دستهایش، قدش، احساس میکرد هر روز کمتر از روز قبل میتواند به چوب لباسی توی اتاق برسد، انگار کسی داشت او را میخورد و تمام میکرد.
چشمهایش را بست و سعی کرد به قبرستان فکر کند، به قبر کوچکی که اسمش را نتوانسته بود بخواند، حالا همه چیز داشت واضحتر میشد، روی قبر نوشته شده بود آیسودا پناهی، فرشتهی کوچکی که به دنیا نیامده بال گشود.
هنوز نظری ثبت نشده