تقصیر هیچکس نیست

صدای زنگ در می‌آید. علی که روی مبل دراز کشیده رو به رضا که مثل ماتم زده‌ها دو زانو روی مبل نشسته نگاه می کند و می‌گوید: «کری مگه؟»

رضا شانه بالا می‌اندازد و به نوید که در آشپزخانه چای میریزد اشاره می‌کند که در را باز کند. نوید با أوقات تلخی قوری را روی کانتر می‌گذارد و دکمه‌ی در باز کن را می‌زند، بعد در آپارتمان را باز می‌گذارد و به آشپزخانه می‌رود.

سامان از پله‌ها هن‌هن کنان بالا می‌آید، موهای فر خورده‌اش روی پیشانی عرق کرده‌اش چسبیده، وارد آپارتمان که می شود، می‌گوید: «حالا چه خاکی به سرمون بریزیم؟»

«ما چه خاکی بریزیم؟ به ما چه أصلا!» این حرف‌ها را علی به زبان می‌آورد بدون آنکه از سر جایش تکان بخورد.

سامان لیوانی آب سر می‌کشد و بعد از چند سرفه می‌گوید: «لامصب! رفیقمونه! توی آی سی یوئه!»

علی که حالا دراز کشیده می‌گوید: «منم ناراحتم فکر کردی سنگه دلم؟ خب تقصیر ما چیه؟»

نوید سینی چای به دست از آشپزخانه بیرون می‌آید و سینی را روی میز می‌گذارد، رو به همه می‌گوید: «بیایین دو دیقه بشینین، تو هم نفس‌نفس نزن می‌میری…» با پا به پای رضا که ساکت نشسته می‌زند. «رضااا…لال مونی گرفتی چرا؟ خوبی؟»

رضا سرش را تکان می‌دهد، که خوب است، بغض گلویش آنقدر زیاد است که نمی تواند کنترلش کند، می‌زند زیر گریه: «اگه بمیره…اگه بمیره چی؟»

علی با عصبانیت می‌گوید: «نمی‌میره، اگه زر مفت داری برو بیرون بزن…»

نوید سعی می‌‌کند علی را آرام کند: «چرا خون خودت رو کثیف می‌کنی؟ من قول می‌دم چیزی نمی‌شه.»

«تو هم هی قول بده!»

«قول می‌دم.»

رضا اشک‌هایش را پاک می‌کند و رو به سامان می‌گوید: «هیچ خبری نبود بیمارستان؟ باباش دکتر رو دیده بود؟»

«آره، اما من جرات نکردم برم جلو….از باباش چیزی بپرسم.»

همه به هم نگاه می‌کنند، هیچ کدامشان چنین جراتی را نداشتند، سامان هم رفته بود أوضاع را از دور ببیند و بیاید.

علی می‌گوید: «دست کم می‌دونیم که نمرده!»

رضا که هنوز از دست علی عصبانی است با صدای بلند جواب می‌دهد: «داری در مورد فرزاد حرف می‌زنی‌ها…رفیقمون! دیروز تو خونه‌ی تو همین‌جا سر جای من نشسته بود…تو تا خرخره مشروب به خوردش دادی!»

علی براق می‌شود و با فریاد می‌گوید: «من دهنش رو باز کردم مشروب ریختم تو حلقش؟ خودش نمی‌دونه وقتی قراره شب برونه بره خونه‌ش باید از سرش پریده باشه؟ من باید حواسم به خوردن شماها باشه؟ بعد می‌گید خسیسه به ما میگه چن تا بخور چن تا نخور!»

رضا که رگ‌های گردنش از نگرانی و عصبانیت و فشار عصبی متورم شده‌‌اند، شقیقه‌هایش را فشار می‌دهد و می‌گوید: «تو نبودی می‌گفتی جمع کنین تا ده برین؟ اون جنده می‌خواس بیا خونه‌ت….اومد حالا؟ خوش گذشت؟ می‌ارزید؟ خب می‌ذاشتی بپره می‌رفتیم…اصلا می‌بردی تو اتاقت ترتیبش رو می‌دادی مگه قبلا نکردی؟»

علی بلند می‌شود و می‌ایستد و مشتش را جمع می‌کند که به رضا حمله کند. «اختیار خونه‌م رو دارم…اصلا به تو چه کی می‌ خواست بیاد…والا باید بهتون جواب پس بدم؟ بیا و خوبی کن!»

نوید دست علی را می‌گیرد، سامان دارد رضا را آرام می‌کند. فرزاد بعد از تصادف دیشب در اتوبان همت بدون هشیاری به بیمارستان انتقال داده شده، تصادف وحشتناک بوده و چیزی از پرشیای فرزاد باقی نمانده، محکم به گاردریل کنار جاده برخورد کرده بود و از اتومبیل به بیرون پرت شده.

علی را به زور روی مبل می‌نشانند و رضا را هم آرام می‌کنند، شرایط ترسناکی است، کاری از دستشان برنمی‌آید و پدر فرزاد هم وقتی فهمیده، فرزاد موقع رانندگی مست بوده تلفنش را برداشته و به علی زنگ زده و سر فحش را به او کشیده که این بچه‌ها رو خونه خودت جمع می‌کنی و مست می‌فرستی رانندگی کنن، اگه پسر من طوریش بشه تقصیر توئه. علی هم به شدت عصبی شده و از اینکه همه، همه چیز را گردن او می اندازند، به شدت دلخور است.

رو به سامان می‌کند: «تو رو که کاری نداشتن، تقصیرا گردن من بود، تو چرا نرفتی از باباش حالش رو بپرسی؟ مگه از اتاق عمل نیومد بیرون؟»

سامان لیوان چایی‌اش را برمی‌دارد یک قلپ می‌خورد و بعد می‌گوید: «می‌ترسیدم آخه فرزاد اولش نمی خواست بیاد خونه‌ی تو من إصرار کردم، گفتم بیا بریم و زود برمی‌گردیم…»

«چرا نمی‌خواست بیاد؟ قرار داشتیم که!»

«خب چون که قرار بود امروز برای مصاحبه‌ی کاری بره، می‌خواست سر حال باشه!»

«به من چیزی نگفته بود.» بقیه هم اظهار بی‌اطلاعی می‌‌کنند.

سامان می گوید: «می‌خواست بیاد تو شرکت دایی من کار کنه. گفتیم اگه جورشد بهتون بگیم…»

همه سرشان را پایین می‌اندازند.

علی می‌پرسد: «باباش از کجا می‌دونه که تو بهش إصرار کردی؟»

«خب زنگ زدم خونه‌شون، گوشیش خاموش بود آخه، باباش گوشی رو برداشت و کلی برای معرفی کردن فرزاد به داییم از من تشکر کرد، بعد بهش گفتم به فرزاد بگه که بیاد دنبال من بریم خونه علی….باباش گفت که حالا امروز رو استراحت کنین دور هم جمع نشین، من إصرار کردم همون موقع هم فرزاد اومد و گوشی رو از باباش گرفت و بالاخره قبول کرد بیاد دنبال من…که بیاییم اینجا.»

«عجب! پس اگه تقصیری هم باشه گردن توئه…»

سامان می‌زند زیر گریه. علی رو می‌کند به رضا و می‌گوید: «آخرین بار که ماشینش رو قرض گرفتی…تو نبودی که کمربندایمنی رو خراب کردی؟»

بعد رو به نوید ادامه می‌دهد: «برد راست و ریستش کنه؟»

رضا صورتش را با دستهایش می پوشاند، نوید می‌پرسد: «یعنی کمربند ایمنی نداشته؟»

علی می‌‌گوید: «اگه داشت که از ماشین پرت نمی‌شد بیرون.»

سکوت ترسناکی برقرار می‌شود. نوید آهی می‌کشد و می‌گوید: «به جای این‌که دنبال مقصر بگردین، بیایین دعا کنیم خوب شه…»

علی رو به سامان می‌گوید: «تو چرا باهاش نرفتی؟»

سامان که چشمهایش قرمز است جواب می‌ٔهد: «چون سارا قرار بود بیاد اینجا دنبالم که بریم افتتاحیه‌ی نمایش دوستش…»

رضا می‌گوید: «کمربند ماشینش خوب قفل نمی‌شد. من فقط یه بار قرض گرفته بودم، بهش هم گفتم که خوب قفل نمی‌شه…»

«اما تا اون وقت بالاخره قفل می‌شد، بعدد از اینکه تو ماشینو بهش دادی کلا قفل نشد.»

رضا باز هم می‌زند زیر گریه. نوید به علی چشم غره می‌رود.

«اما چی شد فرزاد یهو مثل گاو شروع کردن به خوردن؟ این بچه که می‌دونست فردا مصاحبه داره.»

رضا با لکنت می‌گوید: «عصبی شد….از؟ از چی؟ یکی یه چیزی گفت..»

چشمان سامان برق می‌زند. «از حرف نوید عصبی شد….»

همه با هم به نوید نگاه می‌کنند. نوید خیلی آرام روی مبل نشسته و دارد چایش را سر می‌کشد که ناگهان با شنیدن اسم خودش به سرفه می‌افتد. «من؟ من چی گفتم….؟»

علی با دست راستش بشکن می‌زند مثل اینکه بخواهد به همه بگوید که به نکته‌ی مهمی دست پیدا کرده. «یه چیزی می‌گفتی مث این: رانندگی توی مستی تخم می‌خواد داداش…..» بعد انگار که مستی‌اش تازه پریده ادامه می‌دهد: «همین بود…خواست نخوره گفت فردا کار دارم باید برونم تا خونه حتما…بعد تو گفتی بشین بابا بچه سوسول…بعد خواست بره دوباره گفتی، برو بابا رانندگی توی مستی تخم می‌خواد که نداری.»

رضا انگار گناهش را از سرش باز کرده باشند، صاف روی مبل می‌نشیند و در تایید حرف علی می‌گوید: «راست میگه، یادمه، حتی گفت تخم رو بهت نشون می‌دم، دیوث…»

و سامان ادامه می‌دهد: «پا شد کلید و برداشت و دو پیک سک رفت بالا و از در زد بیرون…»

نوید به حرف‌های بقیه گوش می‌دهد و بعد سعی می‌کند آرام باشد و خاطراتش را مرور می‌کند. «من اینو گفتم قبول. شماها هر کدوم یه زری نزدین و بعد شرط بستین که تخم نداره؟» دستش را به سمت علی می‌کشد. «همین تو نبودی که گفتی صد تومن شرط می‌بندم که نمی‌ره و می‌شینه همین جا ور دلمون؟» نگاهی به سامان می‌کند. «تو ننشستی روی زمین دلت رو گرفتی از خنده؟» بعد به رضا می‌گوید: «تو هم خندیدی…تخم تخم می‌کردی. حالا تقصیر من شد؟»

همه ساکت می‌شوند.

تلفن سامان زنگ می‌خورد، سامان گوشی را برمی‌دارد. به بقیه نشان می‌دهد: آقای قدیمی.

عرق از پیشانی سامان روی پلکش می‌افتد: «بله؟»

صدای پدر فرزاد از پشت تلفن به شکل نامفهومی به گوش می رسد، همه با وحشت به صورت سامان و تغییر حالاتش خیره شده‌اند. سامان می‌گوید: «بله حتما باشه چشم…»

تلفن را قطع می کند. صدای نفس‌هایشان را می‌شنوند، انگار می‌ترسند از سامان بپرسند چه شده؟

سامان دو سه تا نفس عمیق می‌کشد و با خنده‌ای از ته دل رو به همه می‌گوید: «تقصیر هیشکی نیست، آشغال پا شده به هوش اومده، خوب خوبه، کتفش شکسته فقط، به باباش گفته داشته توی بطری می‌شاشیده که تصادف کرده…»

همه می‌زنند زیر خنده.

 

پ.ن: این داستان با پایان خوش تمام می‌شود، چون من طاقت پایان‌های غمگین را نداشتم.

هنوز نظری ثبت نشده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *