از پاییز شروع شد و در پاییز تمام شد، حالا نمی دانم پاییز که بیاید خوشحال باشم یا غمگین. غمم را به خوشحالی ام می دوزم و شادی ام را به غمم سنجاق می کنم. این پیراهن را از هر طرف که بپوشم به تنم زار می زند.
خداحافظی اش شبیه یک خداحافظی معمولی نبود، شبیه دیدار به قیامت بود، خودش هم شبیه قبلا نبود، پای احساسش می لنگید و زبان عاطفه اش الکن شده بود، وقت نداشت! انگار همه ی بار های دنیا را روی شانه هایش گذاشته بودند، یا همه ی کارهای دنیا را به او سپرده بودند.
خندیدنش هم به سادگی قبل نبود، چال کم عمق گونه ی چپش عمیق نمی شد، و کنار چشم های سیاهش چین نمی افتاد، به زور می خندید، با من خوشحال نبود.
بلند شدم، رفتن آسان تَر از ماندن بود، مردن شیرین تَر از زندگی!
عشق اگر یکطرفه باشد، به درد جرز دیوار می خورد.
دیوار را لکه گیری کردم، اتاق را سفید، به گلدان ها آب دادم و رد پایم را از همه ی اشیا اتاق پس گرفتم.
رفتم.
نمی دانم شاید تا بحال جای خالی ام را ندیده باشد!
هنوز نظری ثبت نشده