شوخی سرش نمی شود
نه چشمی دارد برای ستاره دیدن
نه دستی دارد برای پل ساختن
نه بافندگی می داند
نه معدن کاری
نه کشاورزی
نه کشتی سازی
نه حتی کیکی می پزد

وقت برنامه ریزی برای فردا
میان حرفمان می دود
و حرف آخر را می زند

کاری بلد نیست
حتی آنچه به حرفه اش مربوط است
نه گوری می کند
نه تابوتی می سازد
و نه بهم ریختگی هایش را جمع می کند
سرگرم کشتن است
تنها کاری که خوب می داند
اما در آن هم مهارتی ندارد
انگار هر جانی که می گیرد
اولین تمرین اوست

البته که پیروزی از آنِ اوست
و بسیار هم شکست می خورد
تیر های به خطا رفته اش
زحماتش را دو‌چندان می کند

گاهی ناتوان از ستاندن جان‌ِ مگسی
گاهی هزار پاها از او تند تر می خزند

همه ی آن پیاز ها
همه ی ریشه ها
آن شاخک ها
باله ها
غلاف پنبه ها
پرهای فصل جفتگیری
پشم های زمستانی
دلیلی بر کارهای عقب افتاده ی اوست
کارهایی که پشت گوش انداخته
بی حوصله ای برای انجام
و حتی کمک های ما در افروختن آتش جنگ ها
و کودتا ها نیز برایش کافی نیست

در پوسته ی تخم مرغ ها ،
قلب های تپنده ای در انتظارند
اسکلت نوزادان رشد می کند
دانه ها می رویند
و اولین برگ ها بر تنشان جوانه می زند
دانه ها راههای طولانی را می پیمایند
تا در دور دست ها درخت های بزرگی شوند

مرگ قادر مطلق نیست
زنده بودن ما دلیل رد این ادعاست

هیچ زندگی نمی یابی
که حتی یک لحظه جاودان نبوده باشد
مرگ در لحظه های جاودان زندگی
همیشه تاخیر می کند

دستگیره ی این در نامرئی را
بیهوده تکان می دهد
در باز شدنی نیست
تا وقتی چیزی را بدست می آوری
مرگ ناتوان از پس گرفتن یافته های توست

On Death, without Exaggeration
It can’t take a joke,
find a star, make a bridge.
It knows nothing about weaving, mining, farming,
building ships, or baking cakes.
In our planning for tomorrow,
it has the final word,
which is always beside the point.

It can’t even get the things done
that are part of its trade:
dig a grave,
make a coffin,
clean up after itself.
Preoccupied with killing,
it does the job awkwardly,
without system or skill.
As though each of us were its first kill.
Oh, it has its triumphs,
but look at its countless defeats,
missed blows,

and repeat attempts!
Sometimes it isn’t strong enough
to swat a fly from the air.
Many are the caterpillars
that have outcrawled it.
All those bulbs, pods,
tentacles, fins, tracheae,
nuptial plumage, and winter fur
show that it has fallen behind

with its halfhearted work.
Ill will won’t help
and even our lending a hand with wars and coups d’etat
is so far not enough.
Hearts beat inside eggs.
Babies’ skeletons grow.
Seeds, hard at work, sprout their first tiny pair of leaves
and sometimes even tall trees fall away.
Whoever claims that it’s omnipotent
is himself living proof
that it’s not.

There’s no life
that couldn’t be immortal
if only for a moment.
Death
always arrives by that very moment too late.
In vain it tugs at the knob
of the invisible door.
As far as you’ve come
can’t be undone.
By Wislawa Szymborska
From “The People on the Bridge”, ۱۹۸۶
Translated by S. Baranczak & C. Cavanagh

هنوز نظری ثبت نشده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *