حوصله نداشتم برایش توضیح بدهم که چرا این همه غم گینم، البته او هم حوصله ی سوال پرسیدن نداشت، ترجیح داد بنشیند و یک سریال قدیمی را دوره کند ، من هم پشت کتاب شعرم سنگر گرفتم، این طور هر تیر کلامی که می رسید با آتش بس کلمه و کتاب خنثی میشد!
تظاهر به خواندنم ته کشید،تنم را برداشتم و از میدان دیدش دور شدم، رفتم پشت آخرین دیوار خانه، آنجا که پشتش کوچه بود، و از پنجره نگاهم را پاشیدم توی کوچه و اشک هایم را به گلدان های مفلوکِ آب ندیده بخشیدم!
صدای پایش را که شنیدم پریدم توی تخت خواب و لحافم را تا چشم هایم بالا کشیدم. ان قدر ساکت بودم که صدای قلبم را می شنیدم. سه قدم برداشت، گفتم که حالا وقت آغوش است، قول دادم همه ی حرف هایش را دود کنم برود پشت کوه قاف. خودم را آماده کرده بودم، هنوز ایستاده بود. لحاف را کمی پایین کشیدم پلکم را باز کردم تا مختصات دقیق تنش را در فضای تاریک و روشن اتاق پیدا کنم. پشت به من ایستاده بود و رو به پنجره، دنبال سیگارش می گشت، شاید هم فندکش را گم کرده بود، پیدا که نکرد شانه هایش را بالا انداخت. مرا مثل همیشه ندید و کوچ کرد به اتاق.
وسط تخت نشستم، و تنهایی ام را بغل کردم!
رفته بودم!
هنوز نظری ثبت نشده