تابلوی نقاشی را دوست دختر سابقش فرستاده بود، یک تابلوی مربع پنجاه در پنجاه که وسطش یک چشم با مردمک سیاه بود، چشم را با مداد روی بوم نقاشی کرده بود و عنبیه هم طرح کم رنگی با مداد بود، اما مردمک سیاه بود و پررنگ، انگار تمام رنگهای سیاه دنیا را جمع کرده باشید و از آن عصارهی تاریکی گرفته باشید، بعد یک قلممو در آن عصاره فرو کرده باشید و مردمک این چشم بیروح را سیاه کرده باشید. زیرش هم امضای عجیب غریب سها بود، یک خ بزرگ که کنارش چند نقطه به شکل ستاره سوسو میزدند، اول اسم فامیلش. پیشترها به او شکایت کرده بود که این چه امضای غیرهنری و بیسلیقهایست که پایین نقاشیهایت میگذاری و سها هم مثل بیشتر وقتها که جواب نمیداد، ساکت مانده بود.
نمیدانست چرا بعد از سه ماه که از جداییشان گذشته بود، روز تولدش این نقاشی را برایش فرستاده بود. وحید خواسته بود که جدا شود، دلیل جداییشان هم رفتارهای عجیب سها بود، وحید از عادتهای عجیبش خسته شده بود، ترجیح داد به این اتاقک کوچیک زیرزمین اسبابکشی کند اما دیگر با سها زیر یک سقف نباشد. یکی از بدترین کارهایی که سها میکرد این بود که شبها عادت داشت موقع خواب به او زل بزند، روح وحید انگار چشمهای خیرهی او را حس میکردند، بیدار میشد، اوایل سعی میکرد او را ببوسد و در آغوش بگیرد اما بعد از مدتی این نگاهها برایش تبدیل به آزار شدند، پشتش را میکرد و میخوابید و نیم ساعت بعد میدید سها روبه رویش دراز کشیده و زل زده به او.
سها از ایلام آمده بود، و خانوادهاش با رفتن او به دانشکدهی نقاشی مخالف بودند، اما او به تهران آمده بود و فقط یک ترم در خوابگاه مانده بود، بعد از آن یک خانهی دو اتاقه نزدیک به خوابگاه اجاره کرده بود و ترم دو بود که با وحید آشنا شده بود. خانوادهی سها متمول بودند و بعد از مدتی به او کمک مالی کردند بنابراین سها نیازی به کار کردن نداشت.
وحید اما ماجرایش فرق میکرد، وحید دانشجوی سال دوم دانشکدهی دندانپزشکی بود، از زاهدان آمده بود و در خوابگاه زندگی میکرد، یک روز خیلی تصادفی در پارک کنار خوابگاه، سها را دیده بود، که دارد یک نقاشی سر و ته از آسمان و زمین میکشد، برایش جالب بود، کنارش ایستاده بود و تا سه ساعت آینده که نقاشی کامل شد، با سها حرف زده بود و بعد یواش یواش جاذبههای دیگری بینشان اتفاق افتاد و تا به خودش بیاید دید که از خوابگاه به خانهی سها نقل مکان کرده و دارد با او زندگی میکند.البته زندگی با سها مزیتهایی هم داشت، اینکه همیشه غذایش آماده بود و جایش گرم و نرم و دیگر مجبور نبود در رستوران زیاد کار کند و آن دو ترم که با هم زندگی کردند، او توانست پولی هم پسانداز کند و آبی هم زیر پوستش رفته بود، خوب درس خوانده بود و نمراتش بالاتر رفته بودند.
همه چیز خوب بود، وحید هم واقعا سها را دوست داشت، تا این که بعد از سومین ماه زندگیشان سها شروع به نشان دادن رفتارهای عجیبش کرد.
یک روز که از دانشکده به خانه برگشت قبل از آنکه کلید بیندازد، شنید که سها با کسی حرف میزند، گوش تیز کرد و شنید که سها به زبانی عجیب دارد با کسی حرف میزند اول فکر کرد به زبان محلی ارد با تلفن حرف میزند، در را آرام باز کرد و داخل رفت، اما دید که سها دارد با دیوار حرف میزند، آن هم با زبانی کاملا غیرمتعارف، برای آن که متوجه آمدنش شود، در را با صدا بست و سها سریع خودش را جمع کرد انگار نه انگار که داشت با زبانی عجیب با دیوار بیجان حرف میزد.
یکی دو بار هم وحید سها را در حالی که در حمام نشسته بود و گوشهی دیوار زیر دوش، روی بوم نقاشی میکشید و میخندید دیده بود، بعد هم چند باری از او خواسته بود که بیاید با هم پیش روانپزشک بروند، اما سها اول خندیده بود و بعد عصبانی شده بود و دعوا راه انداخته بود که دیوانه یعنی کسی که به دیگران آسیب میزند، نه او که اهل آزار دادن کسی نیست. وحید مجاب شده بود، چون سها واقعا به کسی آسیب نمیرساند اما باز هم تحمل چنین رفتارهای غیرقابل پیشبینی که تعدادشان روزبهروز زیادتر میشد، برایش عجیب بود، سها تابستان هم به خانه نرفت و خانوادهاش هم هرگز به دیدنش نیامدند.
وحید یکی دو باری به زاهدان رفت تا به مادربزرگش که بزرگش کرده بود، سر بزند، چون وحید در کودکی پدر و مادرش را از دست داده بود، و مادربزرگش او را بزرگ کرده بود، اما سها حتی یک بار هم نخواست با او همراه شود، یا وقتی وحید نبود نه به تلفنهایش جواب داده بود و نه به وحید تلفن کرده بود.
وحید فکر میکرد که شاید سها اصلا یک همخانه می خواسته یا مردی که هر وقت عشقش بکشد با او بخوابد، فکر میکرد که چون سها خوشگل است دوستش دارد، و باید از این رابطهی سمی یکطرفه بیرون بیاید.
چند بار به سها گفت که میخواهد برود و او هم مخالفتی نکرد، فقط روزی که به قول خودش جل و پلاسش را جمع کرد که از خانهی سها بیرون بزند، سها با چشمان پر از اشک به او گفته بود که به زودی از کارش پشیمان میشود.
اشک را که دیده بود دلش لرزیده بود اما باز یاد رفتارهای نامتعارف او افتاد و بند کفشهایش را بست و با وسایلش که زیاد هم نبودند از خانه بیرون زد.
از آنجا یکراست به زیرزمین خانهای که نزدیک دانشگاه بود، آمده بود. همین اتاق فعلی بیست متری که دستشویی و حمامش مشترک بود و در راهرو قرار داشت و یک گاز پیکنیکی برای پختو پز گوشهای گذاشته بودند و یک تخت آهنی داشت با تشک پنبهای.
وحید میتوانست به خوابگاه برگردد اما در حالحاضر ترجیح میداد تنها زندگی کند، دلش آرامش میخواست.
رست روز تولدش، آقای رضوانی، صاحبخانهاش، به او گفته بود که دختر خوشگلی در نبود او آمده و این نقاشی را پشت در اتاق او گذاشته و رفته، موقع گفتن دختر خوشگل هم چشمکی زده بود و اووفی گفته بود که وحید چندشش شده بود.
وحید نگاهی به نقاشی کرد و تصادفی چشمش به میخ بالای تختش افتاد، بعد از اینکه نقاشی را خوب بررسی کرد، تا اگر نوشتهای روی آن باشد از چشمش مخفی نماند، آن را به میخ بالای تخت آویزان کرد. بعد بدون آن که متوجه باشد به نقاشی خیره شد، احساس خاصی داشت، سر وته خوابید و زل زد به نقاشی، آنقدر زل زد تا اتاق تاریک شد و خوابش برد.
چند شب این اتفاق تکرار شد، و متوجه شد بدون مصرف قرص خواب، به خواب رفته، از وقتی که نوجوان بود برای خوابیدن باید قرص خواب مصرف میکرد و در این مدت این چند شب اولین شبهایی بودند که بدون قرص میتوانست بخوابد.
تصمیم گرفت به جای سرو ته خوابیدن، نقاشی را به دیوار روبهرو منتقل کند، دیوار روبهرو شلوغ بود و کلی پوستر خوانندههایی که نمیشناخت روی دیوار چسبانده شده بودند، چون این پوسترها قدیمی بودند و متعلق به صاحبخانه یا مستاجر قبلی، ترجیح داد میخ را وسط دیوار روی یکی از پوسترها بکوبد و بعد نقاشی را آویزان کند.
دو سه شب اول، بعد از جابهجایی نقاشی احساس میکرد که چشم بزرگتر شده و مردمک دارد رشد میکند، بعد به خودش خندید و سعی کرد از توهم دست بردارد. هر شب به نقاشی خیره میشد و وقتی سیاهی اتاق را میبلعید به خواب میرفت، چند شب که گذشت حس کرد که پوسترهای روی دیوار کم و کمتر شدهاند اما باز هم فکر میکرد ممکن است صاحبخانهی فضول در نبود او به اتاقش سرک کشیده باشد، در واقع خیلی برایش مهم نبود، جز چند دست کتاب و لباس چیزی نداشت که صاحبخانه بخواهد بردارد. بقیهی وسایل اتاق هم مال خود صاحبخانه بودند.
بعد از دو هفته روزش را با شوق زل زدن به مردمک به پایان میرساند، از خواب و خوراک افتاده بود و فقط دوست داشت زودتر بیاید و دراز بکشد روی تختخواب آهنی و زل بزند به مردمک، بعد از مدتها داشت عمیقترین خوابهای زندگیاش را تجربه میکرد. هر چه بیشتر به مردمک خیره میشد، به این نتیجه میرسید که مردمک بزرگتر شده، برای همین یک روز خط کش برداشت و مردمک را اندازه گرفت، ده سانت بود، یادش میامد که وقتی تابلو را به دیوار زده بود، مردمک اندازهی ناخن شستش بود، این را از آنجا می دانست که به ناخنش و مردمک نگاه کرده بود و تخمین زده بود سایزشان یکی است. کمی گیج شده بود، مخصوصا بعد از اینکه هر چه گشت خطکش را پیدا نکرد، پایین تابلو روی زمین را نگاه کرد، دوروبرش را پایید اما نتوانست خطکش را پیدا کند. رفت دراز کشید روی تخت و زل زد به مردمک تا خوابش ببرد.
از فردای آنروز هر روز چیزی از اتاق کم میشد، لباسهایش، دمپاییهایش، حتی کتابهایش، تصمیم گرفت برای در اتاقش قفل آویز بخرد، دیگر شک نداشت که آقای رضوانی از آزار دادن او لذت میبرد.
اما قفلآویز کمکی به ماجرا نکرد، همچنان وسایلش کم میشدند، اگر پول داشت حتما دوربینی میخرید و گوشهی اتاق میگذاشت تا ببیند در نبود او چگونه کسی وارد اتاق میشود و وسایل او را میبرد. برای همین تصمیم گرفت مدتی مرخصی استعلاجی بگیرد و از صبح تا شب بنشیند در اتاقش تا راز ناپدید شدن وسایل را کشف کند.
دو روز گذشت، از اتاق فقط به اندازهی رفتن به دستشویی بیرون رفته بود، اما هر بار که به اتاق میآمد، چیزی گم شده بود، یک لنگه جوراب، یک خودکار، یک کتاب، و هر چیزی که میشود به آن لقب شی را داد، تصمیم گرفت آب نخورد تا به دستشویی رفتن نیاز نداشته باشد، یا دستکم یک بطری کنارش بگذارد و توی همان بطری کارش را بکند. غذای جامد نخورد تا مجبور نباشد برای قضای حاجت از اتاق خارج شود.
دو روز در گرسنگی و تقریبا تشنگی سپری شد، اما تا خوابش میبرد چیزی از اتاق کم میشد، تصمیم گرفت نخوابد، کار سختی بود اما کافی بود به مردمک زل نزند، عوضش به گوشهی اتاق زل زده بود و هر دو سه ساعت یکبار باز چیزی گم میشد، اتاق تقریبا خالی شده بود، حتی بالش و لحافش هم غیب شده بودند، جز لباس تنش، لباس دیگری در اتاق نمانده بود، حتی گاز پیکنیکی هم دزدیده شده بود.
از پنجرهی کوچکی که از زیرزمین به خیابان راه داشت، بیرون را نگاه کرد، پای عابران که یکی یکی رد میشدند، کفشهاو جورابها، شلوارها و دامنها را نگاه کرد، رو که برگرداند، تخت هم ناپدید شده بود، به مردمک نگاه کرد، که مثل قطرهی پررنگی بوم را بلعیده بود و داشت روی دیوار بزرگ پهن میشد، فکر کرد خواب میبیند، آرام آرام به سمت مردمک روی دیوار رفت، مردمکی که درست مثل یک سیاهچاله شده بود و چیزی داخلش مثل گرداب میچرخید، انگشتش را آرام در تاریکی غلیظ آن فرو برد، صدایش اکو میشد، ضربان قلبش را میشنید، درست همین موقع آقای رضوانی به در اتاق کوبید، آن هم نه یک بار بلکه چند بار، خواست به سمت در برود اما نتوانست.
آقای رضوانی تصمیم گرفته بود قفل را بشکند، چون چند روزی بود که اجاره عقب افتاده بود و هر چه در میزد کسی در را برایش باز نمیکرد، در که باز شد، سها و آقای رضوانی پشت در ایستاده بودند، صاحبخانه با وحشت زل زده بود به اتاق خالی، که هیچ چیز در آن نبود، دو دستی زد توی سرش که، عجب دزد ماهری بوده، همه چیز را برده آنهم جلوی چشم من!
سها آرام در اتاق قدم زد و به سمت پنجرهی کوچک زیرزمین رفت، روی دیوار تنها چیزی که دیده میشد نقاشی چشمی بود که سها به وحید هدیه داده بود.
آقای رضوانی عصبانی بود و به در و دیوار بدوبیراه میگفت، سها نگاهی به پیرمرد هیز انداخت و بی هیچ حرفی نقاشی را از روی دیوار برداشت و در دستان پیرمرد گذاشت.
پیرمرد صاحبخانه که موقع گرفتن بوم نقاشی دستش را به دست سها مالیده بود و حالا از این لمس، پر از هیجان بود، نقاشی را گرفت و به بدن منحنی سها که از او دور میشد خیره مانده بود.
هنوز نظری ثبت نشده