راه می افتم وسط خاطره ها، انگار باران می بارد ، از چشم های من یا آسمان؟ نمی دانم! فقط خیسِ خاطره می شوم، مثل همیشه چترم را جا می گذارم، و تو دیرتر از انتظار می رسی! آن قدر که سَر درگم میشوم! اینجا هوا سردتر از زمستان است، طوفان نبودنت می تکاند تنم را، و من کوچه های بی تو بودن را دست در دست خیالت قدم می زنم!
حالا من هیچ! این دیوارها که یاد تو را نفس کشیده اند! این کوچه ها که حواسشان پرت چشم های توست ! جواب آن روزهای کوتاهِ نماندنی را چه می دهی؟ دلت هنوز هم برای سالنامه هایی که به یاد دست های من سیاه کرده ای می گیرد؟
یادِ قهر های طولانیِ بدونِ آشتی ات بخیر! انگار سفر بی بازگشت بودند! بلیط یک طرفه داشتی برای قهرت! من هر چه می دویدم تو دورتر میشدی! هر بار می رسیدم ، رفته بودی!
حالا از پاهایی که دیروز می دویدند، و از نفسی که به شماره می افتاد فقط خیال لطیفی مانده! که قابش گرفته ام و روی میز تحریرم نشانده ام ، اما نمی دانم با تو چه کنم !تو که بی هوا میآیی و نیت می کنی دیوار خاطره ها یم را پاک کنی؟
هنوز مرا نمی شناسی، نمی دانی سیب سرخ گونه ات را در جیب هایم پنهان کرده ام ! و رازت را می دانم، راز جشن های بی صدایِ تولدی که در قلبت به یاد من برپا می کنی…
حالا هر چه خاطره پاک کنی، هر چه خط بزنی اسمت را، قلم بگیری خیالم را… باز هم از حافظه ی این کوچه ها پاک نمی شوی، دستمال جادویی ات را بردار و در دورترین سمت ذهنت بینداز، این خاطره ها ماندنی تر از آرزوهای منند!

هنوز نظری ثبت نشده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *