-تاحالا برای کسی شعر نوشتی؟
+آره!
-تا حالا کسی برایِ تو چیزی نوشته؟
+نه!
-غصه نمی خوری؟

  • اوایل خیلی غصه می خوردم، الان که دلیلش و فهمیدم غصه نمی خورم .
    -دلیلش چیه؟
  • بعضی ها برای عاشق بودن آفریده شدن، نقششون اینه، بعضی ها هم معشوق بدنیا میان!
    -من ولی دوست دارم معشوقی باشم که عاشق باشه!
  • نمیشه، خودت و اذیت نکن.
    -پس می خوام معشوقی باشم که عاشق و می فهمه.
  • باز هم نشدنیه! آتیش گرمای خودش و می فهمه؟
    -نه، چون اون توی ذاتشه!
  • معشوق هم آتیشه، گرمای خودش و نمی فهمه، فقط پروانه می تونه اون حرارت و حس کنه.
    -بیچاره پروانه٫ تا حالا دلت نخواسته معشوق باشی؟
  • به دلِ من نیست، به ظرفیت وجودی هر کسی ربط داره.
    -یعنی ظرف وجود تو فقط عاشقی بلده؟
  • ساده و‌پیچیده است اما بهت بگم من در تسلسل روحم هیچ وقت معشوق خوبی نمیشدم.
    -چرا؟
  • چون معشوق بودن هنریه که عاشق نمی فهمه.
    -من و به کجای فلسفه می بری؟ نمی فهمم!
  • فلسفه نه، نمی دونم شاید هم باشه، اما گِلِ وجود عاشق با گِلِ وجود معشوق فرق می کنه. من گِلَم عاشقیه.
    -درد داره؟
    +خیلی.
    -نمی خوای دفعه ی بعد که دنیا بیای معشوق بشی؟
    +نه، چون خدا که بار عشق و روی شونه های آدم گذاشت عاشق بود، انسان معشوق شد، کار معشوق سخت تره ، باید بار عشقِ عاشق و حمل کنه.
    -پس کار من سخت تره؟
  • آره هر جی قشنگ تر باشی ، کارت سخت تر میشه.
    می خنده، قند توی دلم آب میشه.

هنوز نظری ثبت نشده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *