شسته بودم به چله ی تنهایی، به پیله ای که تنیده بودم تا دور شوم از عشق ، از امیدهای واهی ، از خیال هایی که تا دستشان به واقعیت می رسد یخ می زنند ومی شکنند. نشسته بود به تماشایم . رو بر می گرداندم، «عشق فقط آدم را زخمی می کند » من تازه آرام گرفته بودم، دست بر نمیداشت از بودنش، خیره نگاهم می کرد. روز میشمرد و ماه می گذشت و سال … به سال و سال ها که رسید، مردد شدم.
پیله ام را شکافتم و مثل یک پروانه ی کامل به دنیا برگشتم. گفته بود « دل تنگم میشود» حتی گفته بود« دوستم دارم»!
هر چه شک داشتم بخشیدم به یقینش. هر چه ترس داشتم ، در شومینه ی قلبش سوخت و خاکستر شد.
یک قدم به بوسه مانده بود که رفت!
مانده بودم گیج و منگ و ناباور!
به دنبال پیله ی تنهایی ام گشتم.
صد پاره شده بود، حالا نشسته ام به وصله زدنش، از دلم مایه می گذارم. دوباره پناه می برم به تنهایی از ترس عشق، پناه می برم به پیله ام از وحشت آدم ها.
هنوز نظری ثبت نشده